چالش اصلی مدیریت : بازی انسانی یا بازی فنی
چالش اصلی مدیریت یک کسب و کار چیست؟ مدیریت در عمق آن، بیشتر یک بازی انسانی است تا یک بازی فنی. من زمانی برای یک مدیر ارشد بازاریابی کار میکردم، که بیشتر از هر چیز دوست داشت متخصصان روانشناسی را استخدام کند.
او متقاعد شدهبود که روانشناسان در مقایسه با کسانی که تخصصشان بازاریابی، تبلیغات، مدیریت، یا هریک از رشتههای مربوط به کسبوکار است، بازاریابهای بهتری خواهندبود. چرا؟ چون احساس میکرد آنها استعداد بیشتری برای آگاهی یافتن از درون آدمها دارند، و بازاریابی بیش از هرچیز با درک مشتریان و رفتارها و نیازهای آنها سر و کار دارد.
من یک روز در طول گفتوگوی مدیریتی در توییتر به یاد مدیر ارشد بازاریابی قدیمیام افتادم.
یکی از چیزهایی که من دربارهی توییتر خیلی دوست دارم عقل و خردی است که در مکانهای غیرممتظره در زمانهای غیرمنتظره در سراسر آن جریان مییابد. ما در حال گفتوگو دربارهی پژوهشی بودیم که نشان میداد نیمی از مدیران برای کارمندان اهداف موثری تعیین نمیکنند، که از یک کارشناس منابع انسانی در استانبول ترکیه، به نام باهانااوز، این توییت آمد: “مشکل اصلی مدیران این است که فکر میکنند باید کار را مدیریت کنند، در حالی که شغلشان این است که تیم را مدیریت کنند.”
از ایرادهای دستوری این توییت که بگذریم(انگلیسی او هزار بار بهتر از ترکی من است)، این بیانی موجز از چالش اصلی و اغلب دیدهنشدهی مدیریت است. مدیریت در عمق آن، بیشتر یک بازی انسانی است تا یک بازی فنی.
همچنین، او اساسا همان چیزی را میگوید که مدیر ارشد بازاریابی قدیمی من میگفت، فقط صورت آن کمی فرق میکند: اگر میخواهید آدمهایی را استخدام کنید که برای موفقیت در مدیریت شانس خوبی دارند، اول کسانی را پیدا کنید که از درون آدمها، طرز فکرشان، چیزهایی که به آنها انگیزه میدهد، از ترسها و امیدهایشان آگاهی دارند..
به بیان دیگر، از آنجا که مدیریت یعنی به انجام رساندن کارها از طریق دیگران، من اغلب میگویم ۴۹ درصد مدیریت، درک کسبوکار و ۵۱ درصد آن درک آدمها است.
مدیران به آسانی بیش از حد درگیر چیزهایی مثل “تفکر راهبردی” ماموریتها” و “چشماندازها” و صدها اصطلاح مدیریتی دیگر میشوند، در حالی که بیشتر از هر چیز نیاز دارند برای افرادشان راهبرد داشتهباشند.
برای اینکه این نکته را بهتر بفهمیم، متنی فوقالعاده وجود دارد که من نخستین بار در ۲۵ سالگیام خواندم، یعنی وقتی یک مدیر جوان بودم. این متن بخشی از خودزیستنامهی لی آیکوکا بود. آیکوکا از اواخر دههی ۱۹۷۰ تا اوایل دههی ۱۹۹۰ مدیرعامل مشهور و موفق کرایسلر(شرکت چندملیتی خودروسازی) بود.
او نوشتهبود: “درحالحاضر یک عبارت وجود دارد که دوست ندارم در ارزیابی هیچیک از مدیران اجرایی ببینم، هر قدر هم که مستعد باشند. و آن این نوشته است: ‘او نمیتواند با آدمهای دیگر کنار بیاید’. این برای من بوسهی مرگ است. فکر میکنم آن فرد را برای همیشه نابود کردهاید. او نمیتواند با آدمها کنار بیاید؟ پس یک مشکل واقعی دارد، چون این همهی چیزی است که اینجا با آن سر و کار داریم. نه سگها، نه میمونها- فقط انسانها.”
بله، فقط آدمها. نه سگ، نه میمون.
اگر از درون افرادتان آگاهی دارید، و آنها را مجذوب، وفادار، و بهرهور کردهاید، همانطور که دوست استانبولی من میداند، شما در مسیر درست مدیریت موفق قرار دارید.